خدا عشق آرامش



سلام 

عصر پنج شنبه ی زیبای رمضانی 

عطر معطر افطاری و هلن بانوی آرامشم ، حوری بینظیرم و انتظاری شیرین 

برای یک دورهمی و بچه ها در پارک کودک زیبا 

آمدم که بنویسم از هر چیز قشنگی که درس می دهد و نکته می آموزاند

مرور یک وبلاگ رو داشتم که نویسنده به مطالعه کتاب و دیدن فیلم در کنار کار روزانه اش 

علاقمند بود و چقدر کتاب خوانده و نام بعضی هاشو نوشته بود، بعضی هاشو مرور کردم 

خلاصه ای خواندم، چنگی به دلم نزد

بیشتر بر اساس فرهنگ متعارف غربی و ادبیات فیلسوفان ممکن الخطای غربی که بارها 

پنبه شان را در رشته ی خودم اقتصاد زده ایم و می دانم که در روان شناسی و علوم اجتماعی 

هم چنین است، همان روش های ازمایشگاهی و ادبیات پژوهشی مبتنی بر تجربه و آزمایشگاه 

برای انسان و رفتارهای خاص او . 

با فرضیاتی که جای تامل و درنگ جدی دارند و  استفاده از روش بررسی جزئیات و فقط سفت کردن پیچ یک سیستم 

بدون اینکه به کلیت یک سیستم از بالا نگاه کنیم که اصلا این کل به کجا می رود و بر چی اساس و مبانی 

استوار هست. متاسفانه مبنای اصلی اومانیسم و انسان پرستی هست. 

داشتم فکر می کردم که جوان مملکت و اهل مطالعه ی ما با چی ادبیاتی رشد می کند  و چی تفکراتی 

به آنها در قالب فیلم و نوشته و رمان دیکته می شود 

اما از معارف قرآن و اهلبیت که اساس دانش و سعادت هست، به دلیل نبود روش و ابزار ارائه ی جذاب 

محروم می مانند و این قشنگ نیست 

خب بماند این قصه سر دراز دارد 

بذارین یک جریان رو براتون نقل کنم : برام جالب بود ، ضمن اینکه استفاده از تمثیلش قشنگه: 


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه حل این مشکل را من می‌دانم
یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو
پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم
مسئول اردو از او پرسید: خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»


خب تا اینجا ی قصه توقف 

به نظر شما این چی ربطی دارد؟ 

یک کم فکر بنمایید  

 اگر گفتین؟ 

حدسهاتونو بنویسن اگر زحمتی نیست که چی حدس زدین؟ 


خب حالا ادامه اش 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داستان های من کتابخانه امام خمینی (ره)فلاورجان دختر رویایی کره ای اندیشه‌ورزی استارتاپ نویس forbetterschool "لوازم التحرير و ملزومات آموزشي" هنرور Instagram ~Light Blue~ تمــــا شـــا گــــه راز